عسلعسل، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

عسلای مامان

يك روز با پدر

متاسفانه كلاسهاي اين ترم من خيلي بده و خودم هم راضي نيستم ولي چاره اي نيست حداقل خوبيش اينه كه يه روز در هفته است. 5 شنبه از صبح تا 7 شب كلاس دارم شما هم پدر و پسر با هم بودين و كاراي زيادي با هم انجام داده بودين از جمله رفتن به نمايشگاه آتش نشاني كه يه جايزه هم گرفته بودي يه ماشين آتش نشاني كوچك كه خيلي بامزه است و خيلي خوشم اومد و رستوران براي خوردن نهار بود البته من خودم شب قبل نهارتون رو آماده كرده بودم ولي چون بيرون از خونه بودين و تو گرسنت شده بابا هم تو رو برده بود رستوران شب هم كه من اومدم رفته بودين بالا سر نقاش كه تو خونمون داره كار ميكنه و من پشت در موندم چون كليد نداشتم و زنگ زدم تشريف آوردين. قربونت برم دلم برات خيلي ت...
9 مهر 1390

سينما چهاربعدي

يه روز كه رفته بوديم پارك بادي بعد از اينكه شما اون تو حسابي بازي كردي بابا بليط سينما چهار بعدي رو گرفت كه بريم و نگاه كنيم ولي متوجه شديم كه اسم فيلم خانه ارواح هست و بعد به خاطر تو پسر گلم منصرف شديم و با اينكه خودمون خيلي دلمون مي خواست ولي بليطها رو پس داديم و نرفتيم ولي از اون روز به بعد هر موقع مي رفتيم اون پاركه تو اصرار مي كردي كه بريم سينما و ما هم به تو مي گفتيم پسرم براي تو مناسب نيست و ما به خاطر تو نرفتيم ولي تو همچنان اصرار مي كردي و ميگفتي من نمي ترسم. اين آخر هفته كه رفتيم پارك و طبق معمول شما رفتي پارك بادي بعدش باز اصرار كردي كه بريم سينما و ما هم ديديم كه يه فيلم جديد گذاشتن به اسم دايناسورها و تصميم گرفتي...
6 مهر 1390

بدون عنوان

اي واي من ، ديروز دفترتو باز كردم ديدم خانم معلمت برام يادداشت گذاشته كه چرا رادمان سه خط مشقشو كه بايد تو خونه مي نوشت ننوشته؟ چه حس بدي بهم دست داد با خودم گفتم از اين پسره يه پسر درس خون درنمياد هنوز هيچي نشده يادش ميره بگه من مشق دارم . آخه ديروزش دفترتو ديدم كه تو مدرسه سه خط مشق نوشته بودي بهت گفتم رادمان جان تو خونه نبايد چيزي بنويسي تو هم گفتي نه از دستت خيلي عصباني بودم ولي تو خواب بودي و نمي شد كاري كرد و بعد كه بيدار شدي خوشبختانه عصبانيت من هم فروكش كرده بود اول يه نقاشي كشيدي و بعد مشقت رو نوشتي و بعد اون سه خطي رو كه يادت رفته بود . خيلي تو نوشتن تنبلي و همش ميگي خسته شدم تو اين دو روزه مي...
6 مهر 1390

روز اول مدرسه

ديروز مردم و زنده شدم - صبح تو رو گذاشتم مدرسه - چون سرويس اعلام كرده بود صبح بچه ها رو خودتون بياريد و ظهر ما اونها رو بر مي گردونيم - يه ساعتي موندم مدرسه و وقتي رفتي سر كلاس و مدير اعلام كرد كه مادرا برن خونه ، از مدير درمورد سرويس سئوال كردم و اونم گفت كه بله ظهر سرويس برقراره رفتم خونه و باز آروم نگرفتم و زنگ زدم با مسئول سرويس (آقاي حيدري) صحبت كردم و گفتم كه آيا حتما سرويس هست اگه نيست من خودم برم و از مدرسه بيارم كه اونم گفت نه خانم حتما هست   ساعت 30/12 شد و ديدم نيومدي دوباره با مسئول سرويس تماس گرفتم گفت امروز چون روز اوله دير حركت كردن ولي ميان نگران نباشين ساعت يك شد زنگ زدم مدرسه گفت همه بچه رفتن و كسي ا...
4 مهر 1390

خداحافظ مهد کودک

سه شنبه با مامان آذر اومدیم دنبالت آخرین روز مهد کودک بود و تو با خاله و بچه ها خداحافظی کردی و اومدیم خونه - دیگه مهد نمیری گلم وارد مرحله جدیدی از زندگی شدیم کلی برنامه هامون تغییر کرده باید زودتر با این تغییرات کنار بیاییم.
4 مهر 1390